ما را دنبال کنید

جستجوگر

آمارگیر

  • :: آمار مطالب
  • کل مطالب : 565
  • کل نظرات : 702

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود ؟

به کجا می روم ؟ آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده ست مراد وی ازین ساختنم

جان که از عالم علوی ست، یقین می دانم

رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست

به هوای سرکویش پر و بالی بزنم

کیست در گوش که او می شنود آوازم ؟

یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم ؟

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد ؟

یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم ؟

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

یک دو آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان، تا در زندان ابد

از سر عربده مستانه به هم در شکنم

من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم

آنکه آورد مرا باز برد در وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

تا که هوشیارم و بیدار یکی دم نزنم   

شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی

والله این قالب مردار به هم در شکنم

.

 مولوی

تصویر : ویسگون

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

نظرات ارسال شده


  1. علوی : بسیار عالی

ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید: